علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

تجربۀ شرایط سخت...

سلام ....سلام... مامانم همیشه میگه آدم باید بتونه خودش رو با شرایط سخت وفق بده و بچه سوسول نباشه... از اونجا که من خییییییییییییییییییییییلی حرف گوش کن هستم و تمام توجهم به حرف های مامانمه!!!!! دارم بازی در شرایط سخت رو تجربه می کنم... اصلا فکر نکنید من از شدت شیطنت رفتم زیر میز نهارخوری و دارم با ماشینم ویراژ میدم... من فقط دارم شرایط سخت رو تجربه می کنم... و حالا هم که دارم به مامانی لبخند می زنم تا کاری به کارم نداشته باشه... ...
25 فروردين 1392

ماجرای آشپزی مامانم

دیروز جمعه بود و مامانم از صبح به فکر آش پختن بود تا بعدازظهر با خاله جونم مامان آوینا و باباش بریم بیرون و دور هم باشیم... حدود ساعت 6 بود که من و مامان و بابام به همراه آش از خونه رفتیم بیرون. در واقع چون آش تو خونه دلش گرفته بود من بردمش دَ دَ ررررر.... اینم قابلمه آش که لباس خوشگل هاشو پوشیده و آماده رفتنه!!! منم که همش دور و برش رژه می رم تا مگه مامانم ازش غافل بشه و در یک فرصت استثنایی یه ناخنک جانانه بهش بزنم...آخه می دونی من عشق آشم...ولی افسوس که مامانم خیلی مواظبه....(البته اینم بگم که اگه بدونید آخر سر چه بلایی سر این آش بیچاره اومد دلتون برای این همه تزئینات مامانم کباب میشه) بعد از پروسه ناک...
24 فروردين 1392

عدسی خیلی خوشمزه ست...

من تازه از حموم اومدم و مامانی لباسامو پوشیده و یه ظرف از عدسی که پخته برام آورده تا بخورم و خودش رفته تو آشپزخونه.... این کارشو خیلی دوست دارم میخواد منو مستقل بار بیاره.... من فکر می کنم مامانی زحمت کشیده برام عدسی پخته و باید همشو بخورم...اصلا فکر نکنید من خیلی گرسنمه و یا از قحطی در اومدم...نه من فقط به خاطر این که دل مامانم نشکنه دارم می خورم...اصلا خودت ببین و قضاوت کن... خسته نباشی مامانی حالا باید دوباره منو ببری حمومیییییییییییییییییییی!!! احساس می کنم مامانم یه خورده شوکه شده و میخوام روحیه شو عوض کنم پس هوس می کنم شادی کنم و شروع می کنم به دسسسسسسسسسسسسست دسسسسسسسسسست... و حالا با دو قاشق اقدام به خوردن م...
23 فروردين 1392

ورزش ورزش سلامتی...

من دارم با کامیونم بازی می کنم که مامانم میزنه شبکه ورزش... وای این عموها چقدر باحال یک دو سه می کنند...درست مثل وقتی من میرم خونه خاله و با فاطمه یک دو سه می کنم...فکر کنم اینا از من و فاطمه یاد گرفتند...منم کم نمیارم و به سرعت از جا می پرم و میرم جلو تلویزیون... از اون جا که منم چند روزه که خوب غذامو خوردم بازوهام خیلی قوی شده و زور داره از تو بازوهام میزنه بیرون... پس مجبببببببورم خودم و تخلیه کنم و باهاشون ورزش کنم....و از همه مهم تر کم نیارم.. حالا روی پنچه می دوم و اولین حرکت و خیلی آکروباتیک انجام می دم... ای بابا من که خودم یه ورزشکار حرفه ای هستم...من و با این عموها چه کار... اصلا ببینم اینا بلدند مثل من و...
23 فروردين 1392

آموزش سرسره بازی در منزل...

نی نی های عزیز امروز با آموزش سرسره بازی در خونه های کوچیک مثل خونه خودمون در خدمت شما هستیم.... نی نی های مهربون چون مامان های ما همیشه سرشون شلوغه انتظار نداشته باشید تو خونه همش با شما بازی کنند البته حق دارید اگه انتظار داشته باشید که در طول روز دو یا سه ساعت با شما بازی کنند.... حتما می پرسید پس بقیه ساعات روز رو چیکار کنید؟؟؟ بهتون میگم.... باید از وسایل خونه کمک بگیرید و با اونا برای خودتون پارک درست کنید... مثلا این صندلی می تونه سرسره خوبی باشه...ولی باید از راهش وارد بشید...این طوری.. بچه ها هرگز در منزل سریع سراغ چیزی نرید و اونو برداریدچون مطمئنا ازتون می گیرند...به این شیوه رفتار کنید.. اول از همه کمی دور و ...
22 فروردين 1392

وقتی من مامان خرسی میشم....

امروز از اون روزهاست که مامانم خیلی گرفتاره و از صبح زود پای لپ تاپ نشسته و داره ترجمه و تایپ می کنه... من این جور روزها رو خیلی دوست دارم چون تا دلت بخواد میتونم سو استفاده کنم و هر چی رو اراده کنم از مامان بگیرم... میرم تو آشپزخونه و یه قابلمه روی گاز می بینم میام سراغ مامان و با غر زدن دستش و می گیرم و می برم اونجا تا قابلمه رو بهم بده...مامانم هم برخلاف معمول سریع قابلمه رو بهم میده تا مگه دست از سرش بردارم و به کارش برسه... منم شروع می کنم به خوردن غذای ته قابلمه... وای که چقدر غذا خوردن از تو قابلمه حال میده....اونم با قاشق به این بزرگی... خرسی تو کامیونم نشسته و با حسرت به غذاخوردن من نگاه می کنه منم میارمش تا بهش غذا...
22 فروردين 1392

آخه چرا؟؟؟؟؟

اصلافکر نکنید دارم شکلات می خورم... آخه کدوم نی نی شکلات و با این همه حرص و ولع میخوره؟؟؟؟ این چیزی که دارم میخورم خیلی خوشمزه ست!!! وای ی ی ی ی دندونم شکست بس که زور زدم امان از دست این مامانی که این همه مهرشو عوض می کنه. این مهر اون مهری که همیشه می خوردم نیست کلی رو مهر قبلی کار کرده بودم و تازه حالا راحت می تونستم بخورمش. این یکی هنوز گوشه هاش نپریده و خوردنش سخته.....  ای وای بازم مامان اومد و من الان شکلات خوشمزه ام و از دست میدم... هنوز میخواستم بلند شم مثل همیشه مهر و محکم بزنم به دیوار تا لبه هاش بپره و خوردنش راحت تر باشه... حیف شد... من نمیدونم چرا بزرگترا اجازه نمی دن ما آزاد باشیم....من که ماشین بن...
21 فروردين 1392

آموزش دوچرخه سواری به شیوه علیرضا

دیروز مامانم به وبلاگ امین جون سر زده بود و از دوچرخه سواری امین جون لذت برده بود و از اونجا که واقعا!!! جوگیر شده بود تصمیم گرفت عکس هایی رو که از دوچرخه سواری به شیوه بزرگترها از من تو تعطیلات گرفته بود بذاره تو وبم.... اصولا من تو تعطیلات اصلا تو خونه بند نمی شدم البته اگه شما هم یه جایی با اون همه جذابیت می رفتید درست مثل من رفتار می کردید و هر کسی وارد خونه می شد سریع می رفتید جلوش و خودتون رو براش لوس می کردید تا شما رو ببره ددر... یه روز که خونه آقاجونم بودم یهو یه دوچرخه که برای مهدی پسرعموم بود و براش کوچیک شده بود و حالا تو انباری آقا جونم جا خوش کرده بود توجه منو به خودش جلب کرد. سریع رفتم سراغش و با کمک آقا جونم یه کم دو...
20 فروردين 1392

من و بعبعی ها....

جاتون خالی من تو تعطیلات کلی بعبعی ناز دیدم و دنبالشون دویدم تا اونا رو بگیرم ولی نمیدونم چرا از من فرار می کردند من فقط می خواستم نازشون کنم... اینجا هم دارم به بعبعی ها کمک می کنم برن خونشون که یه وقت خدای نکرده گم نشن و مامانشون دعواشون کنه... و حالا دارم بعبعی ها رو به طرف میز غذا هدایت می کنم.... فکر می کنم بعبعی ها باید خیلی تشنه باشند میخوام شیلنگ آب و ببرم و بهشون آب بدم... ...
17 فروردين 1392

من و دوستانم و نوروز 92

اول از همه باید بگم که مامانم و بابام از عملکرد من تو نوروز 92 خیلی راضی بود میدونی چرا؟؟؟؟ چون بالاخره یاد گرفتم از حق خودم دفاع کنم... مامانم همیشه بهم می گفت: پسرم به هیچکس زور نگو ولی وقتی کسی بهت زور میگه از حق خودت دفاع کن. قبلا وقتی یکی از بچه ها می اومد نزدیکم و داد می زد شروع می کردم به گریه کردن و یا تو مهد وقتی یکی از بچه ها گریه می کرد منم گریه می کردم و یا وقتی یکی از بچه ها چیزی رو ازم می گرفت بهش میدادم و بعدش گریه می کردم... به قول مامانم اگه همین طور پیش می رفتم می شدم یه بچه سوسول... از اونجا که مامان یه آدم خودساخته ست تمام تلاشش اینه که منو مستقل و خودساخته بار بیاره درست مثل ...
17 فروردين 1392